فلسفه افلاطونی و فلسفه یونان
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
پدران اولیۀ کلیسا غیریهودی، یونانی، و رومی بودند. آنان وقتی مصمم شدند ایمان مسیحی را به معاصران خود معرفی کنند، ناگزیر بودند آن را در چارچوب الگوهای فکریِ رایجِ جامعۀ خودْ بیان کنند، یعنی در چارچوب و مفاهیم فلسفۀ یونان.
در آن دوران، سه مکتب عمدۀ فلسفی وجود داشت که بر آثار نویسندگان مسیحی تأثیر میگذاشت: فلسفۀ افلاطونی که افلاطون۱ (متوفی در ۳۷۴ ق. م.) بنیانگذار آن بود - او خود شاگرد سقراط۲ بود (متوفی در سال ۳۹۹ ق. م.). فلسفۀ ارسطویی که ارسطو۳ (متوفی در سال ۳۲۲ ق. م.) شاگرد افلاطون بنیان گذاشته بود و رواقیگری۴ که زنون۵ بنا نهاده بود (متوفی در سال ۲۶۳ ق. م.). هرچند این مکاتب، مجزا باقی ماندند، اما در دوران آغاز مسیحیت عمیقاً بر یکدیگر تأثیر گذاشتند. در قرن دوم متفکری افلاطونی در واقع به ترکیبی از هر سه فلسفۀ افلاطونی، ارسطویی و رواقیگری باور داشت، اما فلسفۀ افلاطونی بر نظام فکری او غالب بود.
در قرن سوم، شکل تجدیدنظریافتۀ فلسفۀ افلاطونی بهنام «فلسفۀ نوافلاطونی»۶ توسط آمونیوس ساکاس۷ و فلوطین۸ پا به عرصۀ اندیشه گذاشت. این فلسفه بر فراباشندگیِ۹ کاملِ خدا تأکید داشت و تا مدتی رقیبی برای ایمان مسیحی محسوب میشد که در آن زمان بهسرعت در حال رشد بود. این فلسفه از قرن چهارم به بعد بر بسیاری از متفکرین مسیحی نیز تأثیر گذاشت.
مسئلۀ بنیادین برای افلاطون و ارسطو تمایزِ بینِ «بودن»۱۰ و «شدن»۱۱ بود. آنان باور داشتند همه چیز در این جهان تابع تغییر و فساد است. هیچ چیز تغییرناپذیر نیست. هستی امور نه لایتغیر بلکه همواره در حال تغییر و شدن (صیرورت) است. چنانکه فیلسوف باستان میگوید: «شما نمیتوانید دوبار در یک رودخانه بپرید زیرا بین پریدنها رودخانه تغییر میکند». افلاطون بر این باور بود که در تقابل با این دنیای در حال تغییر که همواره در حال «شدن» و دگرگونی است، قلمروی از «هستی» وجود دارد که جاودانی و تغییرناپذیر است. تضاد بین دو قلمروِ متمایز، بهروشنی در آموزۀ «مُثُلِ»۱۲ افلاطون مشهود است. از نظر او یک مُثُل یا شکل جاودانی و تغییرناپذیر از «انسان» وجود دارد. شخصیتهای منفرد انسانی صرفاً سایههایی شبحگونه از این «مُثُلِ» جاودانیاند، و نه انسان خاکی، بلکه مُثُل، واقعی است. بنابراین رابطۀ بین انسانِ «مُثُل» و انسان خاکی را میتوان به رابطۀ مُهرِ طلا و نقشی که بر موم میگذارد تشبیه کرد، که در این تشبیه، مُهرِ طلا «مُثُلِ» انسان است و نقشهای مانده بر موم، انسانِ خاکی. پس تصویرِ مُهر است که «واقعی» است نه نقشهای مانده برموم. بدینسان واقعیتْ قلمروِ «هستیِ» تغییرناپذیر و جاودانی است و این جهان در حال تغییر و «شدن» چیزی نیست جز انعکاس سایهوار واقعیت.
در آغاز دوران مسیحیت بخش عمدهای از فلسفۀ یونان بر اساس فلسفۀ افلاطونی و ارسطویی بنا شده بود که صریحاً تأکید بر وجود خدایی فراباشنده و متعالی داشت. این یکتاگراییِ فلسفی برای دفاعیونِ۱۳ مسیحی نقطۀ ایجاد تماس با فلسفۀ یونانی بود. اما در این مورد مشکلی وجود داشت. خدای فلسفۀ یونان متعلق به قلمرو «هستیِ» لایتغیر، و نتیجتاً تغییر و تبدیلناپذیر بود. این امر بدین معنی بود که او نمیتوانست هیچگونه تماسی مستقیم با این جهان متغیر و در حال «شدن» داشته باشد. او همچنین تأثرناپذیر بود یعنی تحت تأثیر عواطف و احساسات قرار نمیگرفت. پدران اولیۀ کلیسا ناگزیر بودند بهشکلی تناقضِ بینِ مفهوم خدا در فلسفۀ یونان و مفهوم کتابمقدسیِ آن را حل کنند.
از آنجا که خدای فلسفۀ یونان تأثرناپذیر و متعلق به قلمرو «هستی» بود، نمیتوانست تماسی مستقیم با این جهان داشته باشد. بنابراین بین خود و این جهان به واسطهای نیاز داشت. یکی از واژگان رایج که در فسلفۀ یونان برای این اصل یا قدرتِ واسط بهکار میبردند، لوگوس۱۴ بود که هم به معنای خِرَد است و هم «کلمه». برای مثال، مفهوم خدای واحد حقیقی، که «کلمه» واسطۀ ارتباط او با جهان بود، مشابه باب اول انجیل یوحنا است، و برای دفاعیون مسیحی نقطۀ تماسی با فلسفۀ یونان بهوجود میآوَرد. اما همچنان مشکلاتی وجود داشت. وجود «کلمه» ضرورت داشت نه بهخاطر وجود گناه در این جهان، بلکه چون خدا نمیتوانست مستقیماً با جهان در حال تغییر و تبدیل ارتباط داشته باشد، بهعلاوه «کلمه» در فلسفۀ یونان بهوضوح از خدا جدا بود و شأن و مرتبتی پایینتر از او داشت. این طبیعتاً باعث سلب الوهیت۱۵ از «کلمه» میشد، مشکلی که الهیاتِ مسیحیِ قرنِ چهارم با آن روبهرو بود.
تفکر فلسفی یونان غالباً دیدگاهی منفی نسبت به جهان داشت. جهان، فانیْ، گذرا و در حال تغییر بود. طبق فلسفۀ یونان وجودی الهی و دونشأنتر از خدا، این جهان را از مادهای ازلی آفریده بود. بنابراین این جهان، خلقتِ خدای متعالی و برتر نبود. فلاسفۀ یونان معمولاً با این جهان برخوردی ریاضتمأبانه داشتند و میکوشیدند در بند مسائل آن نباشند. اگرچه این نحوۀ برخورد مشابهتهایی با نگرش عهدِجدید داشت اما انگیزۀ آن اساساً متفاوت بود. تفکر یونانی جهان مادی را خوار میشمرد زیرا ماده، و در حال تغییر بود. همانگونه که پولس رسول در آتن دریافت، مفهومی چون رستاخیز جسم اساساً با تفکر یونان در تضاد بود (اعمال رسولان ۱۷:۳۲).
فلاسفۀ یونان انسان را موجودی دو بعدی میپنداشتند که از روح و جسم تشکیل شده است. جسم به این جهان در حال تغییر و «شدن» تعلق دارد اما روح «بارقهای الهی» از قلمرو هستیِ لایتغیر است و ماهیتی «عقلانی» دارد. همانگونه که کلمۀ الهی یا لوگوس در کائنات مسکن دارد و آن را کنترل میکند، به همین شکل لوگوسی کوچک (کلمه یا خِرَد) نیز در بدن مسکن دارد و آن را کنترل میکند. شخصیت «واقعیِ» انسان روح او است، بدن خانه یا جامهای است که شخص در آن بهسر میبرد. در واقع جسم همچون زندان و قبری برای روح پنداشته میشد. سرنوشت غائی روح که غیرفانی است همانا رهایی از بند جسم است. سرنوشت انسان «خداگونه»۱۶ شدن است، یعنی اینکه در نهایت به شباهت خدا درآید و این شامل تأثرناپذیر شدن است یعنی اینکه فاقد هرنوع احساس و عاطفهای بشود.
فلسفۀ یونان از بسیاری جهات به مسیحیتِ کتابمقدس نزدیک شد اما در عینحال نگرشی مستقل باقی ماند. یونانیها به باور یکتاپرستی رسیده بودند اما تصویری که از خدایی تغییر و تأثرناپذیر داشتند با خدای کتابمقدس که انسان میشود و رنج میبَرَد، متضاد بود. تفکر یونان از «کلمهای» سخن میگفت که نقش واسطه داشت اما این مفهوم با تصویر کتابمقدس از مسیح بسیار متفاوت بود. یونانیها پی برده بودند که امور جهان چنانکه باید به قاعده نیست اما ریشۀ مشکل را نه در نااطاعتی از خدایی شخصیتمند۱۷ بلکه در تغییر و تبدیلِ حاکم بر جهان میدیدند. تفکر یونانی بر نیاز انسان به «نجات» و «رستگاری»۱۸ صِحِه میگذاشت اما آن را متفاوت از آنچه در انجیل آمده درک میکرد.
وظیفۀ پدران کلیسای اولیه بود که ایمان مسیحی را در پرتو تفکری که از یونانیان به ارث برده بودند، بیان کنند. بدین معنا که ایمان مسیحی را بدون تغییر و تحریف، در قالب واژگان یونانی تبیین کنند، و در مجموع موفق نیز شدند. بدینسان تفکر یونانی بهمرور زمان تبدیل به تفکر مسیحی شد. در طی این فرآیند بسیاری از عناصر فلسفیِ یونانیِ متضاد با مسیحیتِ کتابمقدسی، ریشهکن شدند. اما این فرآیند یکطرفه نبود و فقط تفکر یونانی نبود که متحول شد بلکه مسیحیت نیز به روش فلسفیِ یونان مورد درک و مشاهده قرار گرفت. عناصری از تفکر یونان که متضاد با مسیحیت کتابمقدسی بودند، حفظ موجودیت کردند و بر نگرش مسیحی تأثیر گذاشتند. مسیحیت خدا را کماکان وجودی تأثرناپذیر میدید و ریاضتگرایی۱۹ نیز بر مبنای همان آرمان تأثرناپذیری بنا شده بود. اما بههرحال پدران قرون اولیۀ کلیسا نیز انسان بودند بنابراین ماحصل تفکراتشان نیز کامل نبود. ما نیز نمیتوانیم دستاوردهای قابلتوجه آنان را حقیر بشماریم و یا ادعا کنیم که اگر ما بودیم میتوانستیم به نتایج بهتری دست یابیم.
[ویرایش] پانوشت
- Plato;
- Socrates;
- Aristotle;
- Stoicism;
- Zeno;
- Neo-Platonism;
- Ammonius Saccas;
- Plotinus;
- Transcendence;
- Being;
- Becoming;
- Ideas;
- Apologist;
- Logos ;
- Deity;
- Deification;
- Personal God;
- Salvation;
- Asceticism
[ویرایش] منبع
تاریخ تفکر مسیحی / اثر «پروفسور تونی لین»، انتشارات ایلام ۲۰۰۸
تمامی مطالب مندرج در این بخش با مجوز و موافقت انتشارات ایلام (که دارای مجوز رسمی از سوی ناشر انگلیسی «بیکِرز» است) ثبت شده است. آقای پروفسور لین یکی از بزرگترین متفکرین در زمینۀ تحقیقات تاریخی/الهیاتیِ مسیحی هستند و رسماً از طرف دانشگاه آکسفورد بهعنوان پرفسور در این رشته معرفی شدهاند. مطالبی که در این بخش درج کردهایم کاملاً منحصر به فرد است و برای اولین بار در وب منتشر میشود. هدف ما غنیسازی ویکیفارسی است.