از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
در خیال، عنوان آلبوم موسیقی است با صدای محمدرضا شجریان که در سال ۱۳۷۵ منتشر شد.
این آلبوم در دستگاه سهگاه بوده و توسط مجید درخشانی آهنگسازی شده است. اشعار این آلبوم از اشعار سعدی و مولوی میباشند.
- قطعه فرود
- ساز و آواز (غزل سعدی)
- چهارمضراب نغمه
- ساز و آواز (غزل سعدی)
- قطعه سرگشته
- ساز و آواز (غزل سعدی)
- چهارمضراب شکسته
- ساز و آواز (غزل سعدی)
- تصنیف در خیال (غزل مولوی)
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی |
|
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی |
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی |
|
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی |
بشُدی و دل ببُردی و به دست غم سپردی |
|
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی |
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم |
|
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی |
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم |
|
که جفا کنم و لیکن نه تو لایق جفایی |
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان |
|
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی |
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم |
|
دگری نمیشناسم تو ببر که پادشاهی |
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت |
|
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی |
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان |
|
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی |
درِ چشم بامدادان به بهشت برگشودن |
|
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی |
سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی |
|
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی |
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند |
|
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی |
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی |
|
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی |
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن |
|
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی |
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را |
|
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را |
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود |
|
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را |
مِی با جوانان خوردنم باری تمنا میکند |
|
تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را |
غافل مباش اَر عاقلی دَریاب اگر صاحبدلی |
|
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را |
دلبندم آن پیمانگسل منظور چشم آرام دل |
|
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببُرد آرام را |
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش |
|
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نمانَد عام را |
باران اشکم میرود وَز ابرم آتش میجهد |
|
با پختگان گویی سخن سوزش نباشد خام را |
سعدی ملامت نشنود ور جان در این ره میرود |
|
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را |
آمدهام که سر نهم عشق ترا به سر برم |
|
ور تو بگوییَم که نی، نی شکنم شکر بَرَم |
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان |
|
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم |
آنکه ز زخم تیر او کوه شکاف میکند |
|
پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم |
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام |
|
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم |
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم |
|
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم |